♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
بعد از چندبار شماره اش را گرفتن بالاخره بجای "مشترک مورد نظر در حال حاضر در دسترس نمی باشد" بوق های مقطع محیط درون گوشم را پر کرد
دقیقا نمی دانم روی کدام بوق بود که تلفن را برداشت و با صدایی غرق در کلافگی گفت: جان،با صدای بلند حرف بزن،مسجدم اینجا خیلی شلوغه
صدایم را صاف کردم و گفتم:یه سوال داشتم که میخواستم از تو بپرسم
گفت:بپرس ببینم چیه سوالت
انگشت اشاره ام را روی چارچوب چوبی آشپزخانه کشیدم و خاک روی انگشتم را فوت کردم و گفتم: دعا بودن سخته؟
سوالم را که شنید گفت: یه لحظه صبر کن و بعد چندبار معذرت خواهی کرد تا به مکان خلوت تری برود ، و بعد از وقفه ای طولانی گفت: دوباره بگو
سوالم را تکرار کردم
بر خلاف آنچه انتظار داشتم انگار آنقدر هم سوالم برایش عجیب نبود
گفت:فکر کنم منظورت اینه که دعای کسی بودن سخته؟اگه منظورت اینه که باید بگم هم آره هم نه،همه چیز پای دوست داشتنه
پرسیدم:یعنی میدونی دعا باید جلو تقدیر و سرنوشت بمونه؟ نذاره که همه چیز رو به هم بریزن؟
دیگر هم منتظر نماندم که حرفی بزند،یک بند ادامه دادم: امشب که نماز خوندم یهو دلم گرفت،بغل دستیم یه آقایی بود زد رد شونم گفت حرفتو بگو امشب خیلی شب مهمیه،تقدیرو عوض میکنه
زنگ زدم بگم
دعامی،آرزومی ولی تا الان نشد بگم بهت،دعات کنم برآورده میشی؟
چیزی نگفت،کمی سکوت کرد و بعد چندتا بوق که عجله داشتند ارتباطمان را قطع کرد
نمیدانم چه شد،نمیدانم چه اتفاقی افتاد،فکر کردم نخواست
اما هیچ چیز هم خراب نشد،هیچ چیز هم بهم نریخت،نفس عمیق کشیدم که برگردم،پیش خودم گفتم حداقل حرف دلم را گفتم،نشد هم نشد
برگشتم
چشم هایش اولین چیزی بود که دیدم
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
حامد رجب پور
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
روباهی لباده پوشیده وعصا به دست گرفت تا مرغ و خروس ها را گول بزند. خروسی به او رسید ازش پرسید کجا میروی؟
گفت:میروم به زیارت خانه خدا که توبه کنم دیگر خون ناحق نریزم
خروس گفت:من هم می ایم و به دنبال روباه به راه افتاد
مرغ هم که دید خروس دنبال روباه راه افتاده است و میخواهد به زیارت برود با انها به راه افتاد .درراه به یک مرغابی رسیدند او هم همراهشان شد
بعد از مرغابی هم کلاغی که هوای زیارت داشت با این کاروان به راه افتاد
شب در اسیاب خرابه ای منزل کردند.روباه گرسنه شدو خروس را صدا زد وبه اوگفت:تو مرد میدان زیارت نیستی.مردم ازار نباید به زیارت بیاید.توهرروزسحر مردم راباصدایت از خواب شیرین بیدار می کنی
تا خروس رفت حرفی بزند توی شکم روباه جاگرفت
بعد ار ان که خروس راخورد گفت
ای مرغ تو هم کمتر از خروس نیستی. یک تخم دوقازی که میگذاری دنیا را پر از قدقدقدا میکنی
مرغ را هم خورد بعد رو به اردک کردوگفت
تو هم اب حوض مردم را الوده میکنی
واو را هم خورد نوبت به کلاغ رسید گفت
تو دزدی توهرچه به دستت میرسد از زر و زیور وصابون میدزدی توراهم باید خورد
و او را به دهن گرفت کلاغ گفت
ای روباه راست میگویی پدرم همیشه به من میگفت تو لقمه روباهی اماهروقت خواست تورا بخورد ازش بخواه تا تو را با بسمل بخورد حالا لطف کن مرا با بسمل بخور
روباه گفت خیلی خوب و تا آمدبسم الله بگوید کلاغ از دهنش افتاد وپرید سر دیوار و اهل ده را خبر کرد آمدند روباه را کشتند
*♥♥♥♥*♥♥♥♥*
**♥** دلاتون شادو لباتون خندون ❤❤